عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

عسل بانو

یک روز تعطیل

١٣ خرداد روز جمعه عصر تصمیم گرفتیم بریم خرید  اول رفتیم یه چندتا عکس تو حیاط با گلها انداختیم و بعد بابا کالسکه رو تو ماشین گداشت و رفتیم فروشگاه خرید کنیم و من هم خیلی خوشحال بودم چون کلا بیرون رفتنو دوست دارم    وقتی رسیدیم اونجا منو تو کالسکه گذاشتن و رفتیم داخل انقدر شلوغ بود که نگو  مامان و بابا خودشون از شلوغی کلافه شده بودن و دیگه من هم از اون ها بدتر و دیگه زدم زیر گریه  مامان هم منو بغل کرد و کالسکه خالی در دست و بابا هم سبد خرید و میاورد و شلوغی هم بیداد میکرد  مامان هم زود منو آورد بیرون و بابا هم رفت تا خریدایی رو که نصفه نیمه کرده بودیم رو حساب کنه و زود برگردیم  منم به مامان گفتم آخه ...
31 خرداد 1390

روز مادر

٣ خرداد روز ولادت خانم فاطمه زهرا (س) و روز مادر بود  امسال اولین سالی هست که مامان من مامان شده  وبرای همین خیلی خیلی خیلی خوشحال هست  و انشاا... خداوند همه مامان هارو واسه بچه هاشون و بچه هاشونو واسه ماماناشون حفظ کنه امروز هم بابا و مامان به مامان بزرگام زنگ زدند و روز مادر رو از طرف من و خودشون تبریک گفتن و انشاا... همیشه سالم باشن بابا هم کادو گرفته بود و از طرف من و خودش به مامان دادیم که کلی ذوق کرد و مامان بزرگ و خاله هم چون امسال اولین سالی هست که مامان مامان شده  بهش تیریک گفتن و کادو دادن   این شعر زیبا و قدیمی هم تقدیم به وجود سبز همه مامان ها : ...
31 خرداد 1390

تولد سه ماهگي

٣٠ ارديبهشت هم من سه ماهه شدم و کلي بزرگتر شدم    بابا بزرگ و مامان بزرگ و خاله جونمم يه کيک گرفتن و اومدن خونه ما و خلاصه دور هم يه جشن کوچولو گرفتيم   ...
31 خرداد 1390

پارک

٢٩ ارديبهشت هم با مامان و بابا رفتيم پارک نزديک خونه و من هم تو کالسکه ام بودم و کلي به همگيمون خوش گذشت البته من از اولش خوابم برد و هوا که کم کم داشت تاريک ميشد پاشدم    و کلي ذوق کردم که اومدم پارک ...
31 خرداد 1390

مهموني

١٥ اردیبهشت هم حاضر و آماده نشسته بودم تا مامان و بابا هم بیان و بریم مهمونی ...
31 خرداد 1390

واکسن دو ماهگی

٣ اردیبهشت با مامان و بابا رفتیم دکتر برای ویزیت ماهیانه و زدن واکسن   اول دکتر وزنم کرد و گفت ٧٠٠/٤ وزن دارم و خواست واکسن بزنه که مامان دلش نیومد ببینه و رفت بیرون اتاق  و بابایی پاهامو نگه داشت و آقای دکتر هم دوآمپول جانانه زدند و آمپول ها همان و صدای گریه من همانا  مامان هم به دو پرید تو اتاق و منو بغل کرد  و من هم آروم شدم  بعد رفتیم خونه مامان بزرگ و من آروم بودم و تب نداشتم و کلی هم خندیدم و بعد خوابیدم  این آرامش قبل طوفان بود  ساعت ٣ با گریه شدید پاشدم و تا ٩ شب جیغ زدم و فقط باید توبغل نگه میداشتن تا آروم شم آخه پاهایه کوچولوم درد میکرد و اصلا آروم نمیشد مامان هم دیگه گریه میکرد و حسا...
28 خرداد 1390

جشن تولد دو ماهگی

٣٠ فروردین من ٢ ماهه شدم و مامان و بابا یه جشن کوچولو واسه دوماهگی من گرفتن  کیک خامه ای خوشمزه هم گرفتن و نوش جان کردن و مامان و بابا به جای من هم خوردند  و گفتن ایشالا بزرگ که شدی با هم نوش جان میکنیم  خوشمل کوچولو مامان         ...
28 خرداد 1390

40 روزگی عسل بانو

١١ فروردین من ٤٠ روزه شدم و دیگه واسه خودم کلی خانوم شدم  میگن دیگه من از این به بعد خوابم منظم میشه  حالا ببینیم چی میشه  بابا هم کیک خرید و جشن گرفتیم و مامان و بابا دستها و پاهامو برای یادگاری تو یه قاب که خریده بودن قالب زدن  به مامان میگم بعدا عکسشو بزاره    ...
28 خرداد 1390

روز پدر مبارک

  عسل: بابا جونم روزت مبارک انشاا... همیشه سلامت و شاد در کنار هم باشیم مامان: روز مرد رو تبریک میگم خیلی زیاد به خصوص که امسال اولین سالی است که بابا شدی مبارکه   و تبریک به مناسبت ولادت امام علی (ع)   ...
26 خرداد 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد